|
یادگار ،می نای سابق
|
این روزا اصلا متوجه نمیشم چطوری میگذره
می نای لوس و ته تغاری باورش نمیشد یه روز مسئولیت زندگی رو شونه هاش باشه و بشه عصای دست پدر مادرش
همیشه توی ذهنم این بود چهل سالگی به بعد برم برای خودم دنیا رو بگردم و حتی جاهای مختلف رو برای زندگی تجربه کنم
ولی الان نمیدونم چرا هر جا برم و هر موقعیتی باشه باز دلم پیش بابا و مامانه و میخوام کنارشون باشم
بابای قشنگم دل نازک شده و طاقت دوری بچه هاش رو نداره
از اونور دلش تنگه پسرش میشه میرن ترکیه پیشش، باز اونجا که هستن دلشون پیش ما
مسعود داداشیم باز ازدواج کرده و عازم میشن مهاجرت کنن بارسلونا، از یه طرف براش خوشحالم از یه طرف فکرم درگیر مامان بابام که چقدر سختتر میشه براشون
ولی خب دنیا همینه ، توی بیشتر خونواده ها این جدایی و رفتن و مهاجرت هست
تصمیم داشتم منم برم ترکیه ، همه کارا رو پیش بردم ، از کارم اومدم بیرون و جدی جدی وسیله هام هم جمع کردم ولی یه اتفاقی افتاد که قلب و دلم نذاشت
بدجووووور بهشون وابسته شدم و هر روز که میگذره و میبینم دیگه نمیتونن خیلی کارا رو خودشون انجام بدن و نمیشه تنهاشون گذاشت این دلنگرانیم بیشتر میشه ،نمیدونم بقیه هم این حس رو دارن یا من اینطوری شدم
مامان مریضی سختی رو پشت سر گذاشت و خیلی ضعیف شد
چند روز بیمارستان و من و آبجی کنارش
کاش هیچوقت بابا و مامانا پیر نمیشدن ، کاش همیشه باشن
روح پدر مادرایی که رفتن شاد باشه ...
رمان
parset
پس زمینه
یوفا
هفت آسمان
ایده های زیبا
آرشیو پیوندهای روزانه
ARCHIVE
FRIENDS
narsis
masoud
esteghlal
bahar
mashti&shuli
fahime
tayyebeh
seyed
hamid
elay
mohamad hosein
shokouh
bahoor
mohamad
roz
ali asghar
faezeh
farzad
soren
tannaz
mosafer kavir
rasa
elham
javad
zemestane
sam
heshmat
hesam
ali vafadar
zahra
shekofeh
siahkhan